■ آنچه میخوانید نقدیست از یک خوانندهی گرانقدر ــ آقای سعید صلحجو ــ بر ترجمهای از شعر «شب پر ستاره» آن سکستون به ترجمهی خانم آزاده کامیار [از همکاران خانهی شاعران جهان]. ما همواره از چنین نقدها و آثاری استقبال میکنیم و میکوشیم بهصورت عمومی در وبسایت و صفحات اجتماعی خانهی شاعران جهان انعکاس دهیم. مواجهه با این نقدها مایهی دلگرمی ماست؛ اینکه خوانندگان اینطور دقیق و مسئولانه با آثار همکاران مواجه میشوند، مایهی خوشدلی و انگیزهی افزون است. نقد و ترجمهی آقای سعید صلحجو را میخوانیم:
■ ترجمهی «شبِ پرستاره»یِ «آن سکستون» پیش از این در سایت شما آمده است، ولی نظر به اشتباهاتی که در ترجمهی مذکور به دیدم آمد، بر آن شدم ترجمهی دیگری از شعر را برایتان بنویسم همراه با چند کلامی دربارهی این شعر و پیوندش با نقاشیِ معروف ونگوگ.
«شبِ پرستاره»یِ «آن سکستون» همیشه برایم چیزی بیش از شعرِ صرف است؛ به هزار دلیلِ ناگفتنی و یک دلیل گفتنی، و آن هم اینکه این شعر، تلاقیِ نقاشی و ادبیات است. شعرِ سکستون تفسیری بر «شب پرستاره»یِ ونگوگ نیست، که اثریست در ادامهیِ آن. مواجههایست با آن نه به مثابهِ نقاشی، که به مثابهِ متن. شعر را چندی پیش برایِ دلِ خودم ترجمه کرده بودم. تا اینکه بهتصادف ترجمهای از آن را به قلمِ «آزاده کامیار» در سایتِ «خانهیِ شاعران جهان» دیدم. ترجمهای مغلوط، و پر از کژفهمیهایِ ناشی از بیگانگی نسبت به جهانِ ذهنی شاعر. ترجمهی آزاده کامیار را بخوانید:
این باعث نمیشود نیاز عجیبی حس نکنم به، خوب فکر کنم ناچارم اسمش را به زبان بیاورم، به دین. برای همین شبها بیرون میروم و ستارهها را نقاشی میکنم.
وینست ون گوگ، از نامهای به برادرش
شهر وجود ندارد
فقط آن دورها درخت سیه مویی هست
شبیه زنی غریق که در آسمانی داغ فرو میرود.
شهر خاموش، شب با یازده ستاره در جوش و خروش.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه میخواهم که بمیرم.
شب تکان میخورد. آنها همه زندهاند.
حتا ماه در غل و زنجیر نارنجیاش خود را باد میکند
تا کودکان را مثل خدا از چشم شب بیاندازد.
شیطان نامرئی کهن ستارهها را می بلعد.
ای پر ستاره شب پر ستاره
اینگونه میخواهم بمیرم:
در میان دل جانور پرشتاب شب
که حتی اژدهای بزرگ هم مجیزش را میگوید
میخواهم زندگی را ترک کنم
بی گور
بی دل
بی اشک.
■
اینک ترجمهیِ خودم را آوردهام، و سرآخر توضیحاتی چند دربارهیِ چندو چونِ گزینشِ واژهها و مختصر سخنی در بابِ شعر و جهانِ شاعرانهیِ سکستون:
The Starry Night
That does not keep me from having a terrible need of – shall I say the word – religion. Then I go out at night to paint the stars
Vincent Van Gogh in a letter to his brother
The town does not exist
except where one black-haired tree slips
.up like a drowned woman into the hot sky
.The town is silent. The night boils with eleven stars
Oh starry starry night! This is how
.I want to die
.It moves. They are all alive
Even the moon bulges in its orange irons
.to push children, like a god, from its eye
.The old unseen serpent swallows up the stars
Oh starry starry night! This is how
:I want to die
,into that rushing beast of the night
sucked up by that great dragon, to split
,from my life with no flag
,no belly
.no cry
شبِ پرستاره
این مانعم نمیشود که نیازِ وحشتناکی – ناچار از گفتن این واژهام- به دین داشته باشم. برایِ همین شبها بیرون میروم تا ستارهها را نقش زنم.
ونگوگ در نامهای به برادرش
شهر زنده نیست
جز آنجایی که درختی سیهگیسو
چون زنی غرقشده، در آسمانِ داغ فرو میرود.
شهر خاموش است و شب، با یازده ستاره در جوشش
آه شب پرستارهیِ درخشان!
مرگی اینچنینم آرزوست.
شب در جنبش است. آنها تمامی زندهاند.
حتی ماه در غلوزنجیر نارنجیاش ورم میکند
تا خدایانه، کودکان را از چشمانش بیرون ریزد
ابلیسِ پیرِ نادیدنی ستارگان را میبلعد.
آه شب پرستارهیِ درخشان! مرگی
اینچنینم آرزوست:
در آغوش جانورِ حملهورِ شب،
فرو مکیدهشدهیِ آن اژدهایِ سهمگین،
دوپارهشده از حیاتم، بی هیچ گوری
تنی
فریادی.
پینوشت:
یکم. «شبِ پرستاره»یِ ونگوگ که به سال ۱۸۸۹ کشیده شد، شبی پرستاره را به تصویر میکشد؛ شبی تیره با یازده ستارهیِ دنبالهدارِ درخشان. نقاشیِ ونگوگ ترکیبِ همزمانِ التهاب و آرامش است. ستارگان نور میفشانند، باد در آسمان چرخ میزند، و شهر، آن زیرتَرَک، آرام و خالی به نظر میرسد. «شبِ پرستاره» شاملِ سایه-رنگهایِ آبی و زرد است که رنگهایی مکمّلِ یکدیگرند. بر این اساس تابلویِ ونگوگ جمعِ اضداد است: تاریکی و روشنایی، آرامش و شیدایی، و زمستان و آتش.
دوم. سکستون از مرگ سخن میگوید. شهر تنها آنجایی زنده است که درختی تیره، زمین را به آسمان وصل میکند. زندگی، مردم، جامعه، همه و همه چیز انکار شده است، همه چیز غیر از آن درختِ سیه گیسو. این تصویرِ مرگ است. درختِ شعر نه درختی عادی، که انسان-درختیست ؛ زنی سیهگیسوست که در حالِ غرقشدن است.
اما درخت نه به پایین، که به بالا فرو میرود، غرقشدن همیشه همبستهیِ سقوط و نزول است، اما اینجا غرق شدنِ درخت، صعودی به آسمان است. انگاشتِ اینچنینِ مرگ، خواستِ مرگ را به عظمتی آسمانی پیوند میزند.
سوم. تأکیدِ شاعر در جایجای شعر به آسمان است و نه به شهر. شهر خاموش است امّا آسمان در جوشش و التهاب. جوشش و تبوتاب نه فقط همپیوند با گرما و جنبش، که همزادِ هیاهو و سروصداست، و در تضادی عمیق با خاموشیِ شهر. سپس شاعر باز به مرگ اشاره میکند، مرگی که نه در خاموشیِ شهر، که در جوششِ آسمانِ درخشان میجویدش.
چهارم. بندِ اول شعر سرشار است از تصاویری که تداعیگرِ آتش است. درختی که در آسمانِ داغ فرو میرود. آسمانی که با یازده ستاره در جوشش است. اینان تمامی بیانگرِ تراوشِ حرارتاند از ستارگان و بیانگرِ رابطهیِ مستقیمی که بینِ حرارت و نور وجود دارد، و همچنین تداعیگرِ اضطراباند. جوشش فقط به معنیِ رسیدن به سطحِ حرارتیِ معیّنی نیست، بلکه بیانگرِ بودن به حالتی مضطرب است. حرارت و اضطراب از درون به هم وابستهاند و بدینسان شاعر آشکارا شهر و آسمان را از هم فرق مینهد. شهر سرد و بیروح است و آسمان، موّاج و داغ. سکستون مدام ماهیّتِ متناقض مرگ و زندگی را پررنگ میکند. مدام آسمان و مرگ را به جنبش و حرکت پیوند میدهد و زندگیِ شهر را به بیعملی و انفعال.
پنجم. بندِ دومِ شعر این ایدهی شاعرانه را تقویت میکند که ستارگان زندهاند. سپس پایِ موجوداتِ اسطورهای به آسمان باز میشود و ماه و ستارگان قدرتِ آفرینش و زایش مییابند. «چشم»، تقویتِ تصویرِ یک خدایِ ناظر بر همه چیز است و میتواند به معنیِ دقیقِ کلمه، یک مرکزِ نور و بینش باشد. و با چنین تعریفی متناسبترین تعبیر از یک جسمِ آسمانی است. ماه، خدایانه، کودکان را از چشمانش بیرون میریزد و شاعر کیفیّاتِ خدایانه را به ماه و ستارگان منتسب میکند. ماه همچون خدا بر آفریدن تواناست. همچنان که این بند ادامه مییابد، تصاویرِ ارائهشده اسطورهایتر میشوند. «ابلیس پیرِ نادیدنی» که تداعیگرِ نیرویی باستانیست ستارگان را میبلعد و اینجاست که شاعر ترجیعبندِ شعرش را تکرار میکند تا هم فضا را مهیّایِ بندِ پایانی کند، و هم تضادِ بین شهرِ خاموش و آسمانِ ملتهب را به اوج برساند.
ششم. سکستون در «شبِ پرستاره» مجذوبِ خودکشی به عنوانِ شکلی از اَشکالِ ابرازِ قدرت است. با اینحال این تسلیم و میل به نابودی را میتوان به گونهای متناقض، همچون انتخابی آگاهانه و کوششی قدرتمندانه در راستایِ رسیدن به حیات تفسیر نمود.
شاعر در بند آخر، حضورِ قدرتهایِ اسطورهایِ آسمان را به اوجِ خود میرساند. «اژدهایِ بزرگ»، «ابلیسِ پیرِ نادیدنی»، و «جانورِ حملهورِ شب» همگی نیروهایی قدرتمندند که شاعر را تسلیم میکشانند. قدرتهایی که همچون همان ستارههایِ دنبالهدار، در شهرِ شاعر وجود ندارند، آنان بخشی از عظمتِ آسماناند. شاعر شعر را با توصیفِ آن گمنامیِ راستینی که پیگیرانه در جستجویِ آن است به پایان میبرد. «دوپاره شدن از زندگی، بدون گوری، تنی، فریادی». ساختارِ بند پایانی، بازتابی از این مرگِ خود-خواسته است. جملات کوتاه و کوتاهتر میشوند و سرانجام در هیچ محو میگردند. واژهیِ split پیچیدگیها و معضلاتی را به شعر تحمیل میکند. این کلمه به معنایِ نابودی نیست بلکه به معنایِ پارهپاره شدن به بخشهایِ فراوان است. شاید شاعر هدفی دوگانه دارد: نوعی «جدایی» در عوضِ نابودی. split را میتوان معادلِ «ترک کردن» هم در نظر گرفت تا بیان کند که شاعر آرزویِ ترک زندگیاش را دارد. او قصد پارهپاره کردنِ زندگیاش را ندارد، بلکه میخواهد «از» زندگی دو پاره شود. این تمایزِ مهم فاش میگوید که او به دنبالِ نابودیِ خود نیست، که در جستجویِ چیزی عظیمتر است. واژهیِ belly در سطرِ ماقبلِ آخر نیز حاملِ چندین مفهوم است. واضحترین تفسیر این است که او به معنایِ دقیق کلمه دیگر نمیخواهد «تن»ی داشته باشد. اما ممکن است شاعر با استفاده از این واژه نیمنگاهی هم به «رَحِم» داشته باشد که اگر اینگونه باشد امکاناتِ معنایی جدیدی به شعر اضافه میشود. شاید شاعر به دنبال صرفنظر کردن از ظرفیتِ انسانیاش برای بارداری و خلقت است تا به این ترتیب بخشی از قدرتِ عظیم آسمان شود. باید توجه داشت که اساسِ شعر بر این گزاره استوار است که: ماه و ستارگان زندهاند و بر آفرینش و زایش توانا. جملهی « حتی ماه در غلوزنجیر نارنجیاش ورم میکند، تا خدایانه، کودکان را از چشمانش بیرون ریزد» در واقع اشارتیست به بارداریِ ما و تأییدیست بر معای اخیرِ واژهی belly.
هفتم. شعر نیز همانند هر هنرِ دیگر لایههایِ گوناگون دارد، و این لایهها و برهمکنشِ آنها، راه را برای تفسیرهایِ گوناگون و جدید باز نگاه میدارند. «شبِ پرستاره»یِ سکستون با الهام از «شبِ پرستاره»یِ ونگوگ، شکوه و عظمتِ شب را به تصویر میکشد. شاعر میخواهد پارهای از این شکوه و عظمت شود ولی با اینحال مبهم است که این خواستِ او خواستِ مرگ است یا تمنّایِ زندگی.
حیات و مرگِ سکستون و ونگوگ شباهتهایِ فراوانی دارند: حیاتی سراسر درگیرِ معضلات روحی، و سرآخر مرگی با دستان خویشتن.
متشکرم آقای صلح جو از دقت نظرتان، و زمانی که برای این کار گذاشتید.
منتها کاش دوستان ما در خانه شاعران، به جای لینک دادن به متن ترجمه من، ترجمه را هم همینجا کنار این یادداشت میگذاشتند تا من میتوانستم در مواردی که فرمایشات آقای صلحجو به نظرم درست میرسد در پست اصلی ترجمه ویرایش کنم. و از آنجایی که در خانه شاعران بارها پیش آمده چند ترجمه از یک شعر داشته باشیم حتی پیشنهاد میکنم ترجمه آقای صلحجو را هم غیر از اینجا در خود سایت منتشر کنیم.