یک مرد در زندگیاش آنقدر وقت ندارد
که برای همه چیز، وقت داشته باشد
فصلهاش آنقدر زیاد نیستند
که یک فصل را بگذارد، هر کاری میخواهد بکند
کتاب مقدس در این باب اشتباه میکند
یک مرد نیاز دارد در آن واحد دوست بدارد و بیزار باشد
با همان چشمی بخندد که با آن گریه میکند
سنگها را با همان دستانی جمع کند که پرتاب کرده بود
که در جنگ عشقبازی کند و در عشق… جنگ
بیزار باشد و ببخشد؛ به یاد بیاورد و ببخشد
برنامهریزی کند و گیج شود؛ بخورد و هضم کند
که تاریخ چیست؟
و سالهای سال به این کارش ادامه دهد
وقتی میبازد، میکاود؛ وقتی یافت
فراموش میکند، وقتی فراموش کرد عاشق میشود
وقتی عاشق شد؛ شروع میکند به فراموشی
روحاش کهنهکار است، روحاش
خیلی حرفهایست
تنها تناش تا همیشه
آماتور است
میکوشد و از دست میدهد
به هم میریزد؛ هیچچیز یاد نمیگیرد
سرمست و کور میشود
در لذتها و دردهاش
میمیرد، مثل انجیرهایی که در پاییز میمیرند
میچروکد و سرشار میشود از خودش، از شیرینیاش
روی زمین برگها خشک میخشکند
و شاخههای بیبرگ به جایی اشاره میکنند
جایی که برای همهچیز وقتِ کافی هست
گاهی بعضی از شعرها خواندشان به موقع است و نجات بخش. بسیار بسیار ممنون