بدترین چیز درباره مرگ باید
شب نخست باشد.
-خوان رامون خیمهنز
پیش از اینکه بگشایمت، خیمهنز
هرگز برایم پیش نیامده بود که روز و شبم
ادامه یکدگر باشند در دایرهی حلقهی مرگ،
اما حالا به خاطر تو از خود میپرسم
آیا در آنسوی خورشید و ماه هم خبری هست
و آیا مردگان در کنار هم میآیند تا طلوع و غروب را به تماشا بنشینند
سپس مرمت میشود هر روح به تنهایی
بر آنچه معادل هولناک یک تخت است؟
یا شب نخست تنها شب خواهد بود،
تاریکی که برای آن هیچ نام دیگری نداریم؟
چه ناتوانند واژگان ما در برابر مرگ،
چه ناممکن است نوشتن از آن.
اینجاست که زبان در میماند،
اسبی که یک عمر راندهایم
بر لبهی پرتگاهی بلند بر دوپای عقب میایستد و پیش نمیرود.
آن کلمهای که در آغاز بود
و آن کلمهای که تن را ساخت
آن کلمات و هرآنچه کلمه که هست تمام میشوند.
حتا حالا، که بر این ایوان مسقف نشستهام و تو را میخوانم،
چطور میتوانم از خورشیدی بگویم که بعد از مرگ میتابد؟
بس است، ترساندن من دیگر بس است
بهجای آن میخواهم دل بدهم به این ماه گیتی که در روز هویدا گشته
به آفتاب که بر آب میدرخشد
یا شکسته میشود بر درختستان،
میخواهم از نزدیکتر نگاه کنم به این برگهای کوچک
این قراولان خار
که کارشان نگهبانی از گل سرخ است.