(به خاطره ادگار آلن پو)
شهر شب،
بپوشان مرا در چیناچین سایهات
شهر شفق،
شهر پیش آمده تا غرب،
شهری که ستونهایش استوارست بر طلوع، شهر چهارگوشه،
ترسانندهی مردمان ایستاده در برابر نور:
شهر شفق
بپوشان مرا در چیناچین سایهات.
شهر نیمه شب، شهری که ماه تمام جاری است بر فرازش،
شهری که گربههایش در پی شکارند و ماشینهای زباله با درهای بسته آهنین
پر سر و صدا در میان سایهها حرکت میکنند:
شهر نیمهشب:
بپوشان مرا در چیناچین سایهات.
شهر خروسخوان، شهر خنک از نمنم باران، شهری که
نوک تیز بامهایش ستارگان را میشکنند، شهری که از سر شفقت
میگشاید تمام دروازههای بلند ناگشوده مانده را،
شهر نیمهشب،
بپوشان مرا در چیناچین سایهات.
شهر باران، شهری که باد سرد قطرات سخت را بارها و بارها
بر آن میکوباند، غرق آب میسازد گدای لرزانی که دشنام میدهد، و دستش را به مجسمه حواری بر ایوان کلیسای جامع گرفته است؛
شهری که نور آن کدر و کمرنگ است، شهری که
ابرها چون از فرازش میگذرند زبانه میکشند و میدرخشند، و چراغهایش پتپت کنان خیره میمانند به آبگیرهای گلآلود زیر پایشان؛
شهری که باد در خیابانهایش فریاد میکشد و در میدانها زاری میکند،
شهری که سنگفرشهایش زیر پا میلرزند و گلدستههایش در همهمهی پران باران تاب میخورند؛
شهر نیمه شب،
بنوشان به من باران اندوهت را.
شهر پردههای قرمز، شهری که از پنجرههایش سرخ میچکد،
شهر پر زرق و برق، پر طمطراق، شهر هوس، بیافکن مرا بیرحمانه در میان انبوه مردمانت.
شهر لبریز از چهرههای زنانی که از گوشه چشم به رهگذران مینگرند،
شهری با درهای همیشه باز، شهر ابریشم و خشخش تورها
شهر آوازهای گوشخراش گروههای موسیقی با آوای رقص در تمام طول شب در میدانها،
شهری که نور شدید چراغی، لرزان و سست بر فرازش معلق است، شهری
با زخم پچپچ مردمان بر تن، شهری که ستارگانش سرد و بی روح خیرهاند،
وانچه در هوای دودآلود شهر انگار لبخندیست بر لبانش، دروغی بیش نیست،
شهر نیمه شب
در هم بشکن مرا با نومیدیات.
شهر تهی، شهر سردریهای سفید، شهری که در آن
فانوسی آویخته و تنها در آن بالا تاب میخورد مثل نور شمعی بر تابوتی از مرمر،
و ارواح را میترساند؛
شهری که در آن تنها یک پنجرهی روشن از نوری سفید
در نمای سیاه و بیجنبش خانهای میبلعد میزبانان تاریکی را که در خیابان
به سویش جاریاند.
شهری که برفراز درختان در هم تنیده و تاریک باغش ظاهر میشود ناگهان
همچون شبحی یک برج خاکستری بینور وهمآلود که بنیاناش در مه گم شده،
و تاجش هیچ پایانی ندارد.
شهر نیمه شب
دفن کن مرا در سکوت خود.
شهر شب،
بپوشان مرا در چیناچین سایهات.
شهر بیقراری، شهری که در آن ویلان و
سرگردان بودهام،
شهری که گله مردمانش با تردید به من مینگرند، شهری که
بر در کلیساهایش قفل خورده است، مغازهها باز نیستند، خانهها میزبانی نمیدانند،
شهر بیقراری،
بپوشان مرا در چیناچین سایهات.
شهر بیخوابی، شهر اتاقهای ارزان بیهوا،
که در تاریکی از بین دیوارهایش صدای خروپف به گوش میرسد، صدای عشاق در تقلا، زوجها در نزاع، صدای چرخ تاکسیها، جیغ گربهها
شهر بیخوابی،
بپوشان مرا در چیناچین سایهات.
شهر رویاهای تبدار، شهری در محاصرهی
شیاطین تاریکی، شهر طاقها و برجهای بی شمار مانده در سایه، شهری که در آن
تمنا به نومیدی میشکفد و خیانت با مرگ، آن پر قدرت، پایان مییابد:
شهر شب،
پبوشان مرا در چیناچین سایهات.
یک توصیف خوب از شهر…
ممنون