در سراسر عمرت یک سر
تفنگ داران را می بینی
که آتش تفنگ ها را رو به آسمان می گشایند.
منتظربازگشتن چیزی به زمین هستی
اما هرگز چیزی به زمین نمی افتد.
از پدر و مادرت می پرسی
چرا تفنگ داران تفنگ در می کنند
می پرسی ” چی رو هدف گرفتن؟”
پدر و مادرت روی بر می گردانند.
پدرت از دنیا می رود
رنجور می شوی.
بار دیگر تفنگ داران را می بینی
و بار دیگر
از مادرت می پرسی ” چرا؟ ”
و آن وقت مادرت مویه کنان
مردن آغاز می کند.
و آن هنگام که می میرد
کودکیت می میرد.
این بار، تو پی تفنگی و به دست می آوریش.
قطاری بلند از فشنگ به تن می کنی
و نوبت ت را انتظار می کشی.
نهم مارس 2013