درختی را دوست میداشتم
و او خشخشِ برگها را
در گوشم زمزمه میکرد
و او خشخشِ برگها را
در گوشم زمزمه میکرد
و من زنای با محارم را چشیدم
با برادرم درخت، در سوز باد سرد
او صدها پرنده بهدنیا آورد
از صدها میوهی غریبی که بارشان زخم بود
و با لبهایش بوسهها نثارشان میکرد
دیگر نمیدانم که را دوست دارم
و انتظارِ که را میکشم
همیشه میلِ طبیعت داشتهام
زنان از کنارم میگذرند مثل فصلها
و من درختم و به راه خود میروم
در جنگل عشق غریب خویش