سواحل و دشتهای بایر،
خورشید طلایی خفته
تپهها و چمنزارها،
آرام و تنها و دور.
قلعهها و کلیساهای کوچک،
کلبهها و صومعهها،
زندگی با خاطرهی حکایات خوش،
مرا جدا کردند از تمامشان
آنها، آن فاتحان
آن قابیلان ابدی.
در برهوت رهایم کردند.
دستی مقدس
خاک تو
در تنم میبالد و
صدایی فرمان میدهد
که سکوتت را بر زبان بیاور.
با تو بودم فقط
به تو باور داشتم فقط
حالا اندیشیدن به نامت
رویاهایم را زهرآگین میکند.
تلخند روزها
روزهای جاری زندگی،
تنها یک انتظار بلند
به اصرار خاطرات.
یک روز،
از دروغهای آنان
دیگر رها شدهای
و مرا خواهی جست.
آنوقت
چه باید بگوید
یک مرد مرده؟
سواحل و دشتهای بایر
اثری از : لوییس سرنودا محسن عمادی