دیوار نامرئی
میان بازوها همه
میان تنها همه
جزایر مضحک شر.
نه بوسهایست بی سنگفرش
نه عشقی بی سنگفرش
که گامهای تبدار زندانی
اندازهاش نکرده باشد.
شاید هوای بیرون
سرود شادی حقیقی را سر کردهاست؟
شاید شُکُوههای غریب
با بالهای مشعشع میگذرند؟
یک میل عظیم
شور یک حقیقت
میکوبد بر دیوارها
میکوبد بر تن
چنان دریایی میان آهن.
مشتاق لحظهای
که چشمها گشاده شوند
به سمت پرتو روز
برق سربی فاتح
با شمشیر بلندش.
میان سنگهای سایه
سنگهای رفتن، گریستن، فراموشی
به حقیقت جان میدهد.
زندان،
زندان زنده.