خشمِ مرگ،
اجساد شکنجهدیده،
انقلاب،
بادبزن در دست،
ناتوانیِ توانمند،
جوعِ عطش،
تردید با دستانِ شک و پاهای شک.
اندوه، گردنبندهایش را میلرزاند،
تا اندکی آن سالخوردگان را شادمان کند.
همهچیز در عینِ اتحاد
میان گورهایِ چون ستارگان
میان شهواتِ چون ماه.
مرگ، اشتیاق میان گیسوان،
چرت میزنند چنان ناچیز چون درختی
چرت میزنند چنان کوچک و چنان بزرگ
چون درختی که رویید تا به خاک برسد.
امروز، بی تردید، خسته هم هست.
خشم مرگ
اثری از : لوییس سرنودا محسن عمادی