وقتی سرم دیگر بر سینهی تو نیست
نمیخواهم ابرو گرهکرده
یا در اشک
به من فکر کنی.
آن سنگ سرد گور را
آرمیده بر زمین
پشت سر رها کن و
به خانه بازگرد
و زندگی آغاز کن.
ناهمواری ساقهی نیشکر
و زمزمهی آراماش
در گوش تو
با لهجهی مرتعشام
به امکان با هم بودن
(گمگشته در زمان)
رخصت حیات میبخشد
آنجا که زندگی
با مردگان مکالمه میکند.
اگرچه مرا نخواهی دید
اما شاید
از پسِ اینکار برآیی.