زیر انگشتان موسیقی
لختی زیبا بودم.
حالا، دوباره ملبس قدم میزنم،
خاکسترها
نم نم
بر رویاها میبارند.
قیل و قال معابر
تلالو را میروبد از من.
خاکستری قدم میزنم
دستکشهایم گرما را از کف دستانم درمیآورند
و چشمها، نابینا
می نوشند
کوری را ناگوارتر از گناه.
سقوط شن
و نه آهنگ،
که فرومیافتد در سامعهام
و بایر میکند آرامش را.
در من، آرامش
ظن میبرد به زیستن
به صدا داشتن در شوربختی.
و حالا میگرید و اعتراف میکند
ترکم میکند چون سایهای.
جهان در زیبایی مضطرباش
دوباره در اعماق غوطهورم میکند.
آه هیچ چیز و همه چیز.
فلز و خاک رس.
ظلمت که میتند در ابدیت.
خالق در من
زخم خونین را
به خاطر میآورد.