نامزدی

نامزدی


بهار، عشاق بی‌وفا را به پرسه می‌خواند
می‌گذارد پرهای آبی، زمانی دراز در اهتزاز باشند
پرهایی که از لرزش درختان سرو مرتعش‌اند
درختانی که پرندگان آبی بر آن‌ها لانه می‌کنند.

سپیده‌دمان، مریم عذرایی
گل‌های سرخ را دست‌چین می‌کند
فردا خواهد آمد برای چیدن میخک‏ها
تا آن‌ها را در آشیانه‏ی فاخته‏هایی بچیند
که کبوتر نری برایشان مقدر کرده‌است
کبوتری که امشب به روح‌القدس می‌ماند.

لیموبنان از عشق شعله‏ورند
و ما دخترانی را دوست ‏داریم که آخر از همه سر می‏رسند
دخترانی که پلک‏هایشان روستاهای دور است
و دل‏هاشان میان لیموها معلق است

دوستانم سرانجام از من بیزاری جستند
من بودم که ستاره‌ها را از جامی لبالب می‌نوشیدم
و خواب بودم که فرشته‌ای
بره‌ها و چوپانان آغل‌های ماتم‌زده را نابود کرد
سرکردگان دروغین، سرکه را ربودند
و گدایان را خراشیدند با فرفیون‌هایی که می‌رقصیدند.
از ستاره‌های بیداری، هیچ‌یک را نمی‌شناختم
آتش‌خان‌های گازی، شعله‌هایشان را بر روشنی ماه پاشیدند
گورکنان با بطری‌های آبجو ناقوس‌های مرگ نواختند
در نور شمع
برای خوب یا بد
یقه‌های آهاردار بر شکن دامن‌های ناپاک می‏افتاد
زنان نقابدار پا به ماه، جشن چله به جا می‌آوردند در کلیسا
آن شب شهر مجمع‌الجزایری بود
زنان عشق و ایثار طلب می‏کردند
و تاریکی
تاریکی رود را به خاطر می‏آورم
و سایه‌هایی را
که بر آن می‌گذشتند و
هرگز زیبا نبودند.

دیگر حتی بر خویش رحمی ندارم
و نمی‌توانم از شکنجه‌ی سکوتم بگویم
تمام کلماتی که روزی در اختیار داشتم
به ستارگان مبدل شدند
ایکاروسی می‌کوشد تا چشم‏های من فراز شود
و منم که خورشیدها را حمل می‌کنم
و میان دو سحابی می‌سوزم
چه‌کرده‌ام با حیوانات الهی خرد؟
روزگاری مردگان برای پرستشم برمی‏گشتند
و من چشم انتظار پایان جهان بودم
حالا اما مرگم
چون تندبادی زوزه کشان در می‏رسد

در خود احضار کرده‌ام شجاعتی را
تا به پشت سر بنگرم
نعش‏های روزهایم
راهم را نشانه می‏زنند و من
بر آن‌ها مویه می‌کنم
بعضی در کلیساهای ایتالیایی می‌پوسند
یا در لیموبنان
که در چارفصل
همزمان شکوفه می‌کنند و میوه می‌آورند
روزهای دیگر پیش از آن‌که در میخانه‏ها بمیرند، گریستند
در میخانه‏هایی که گل‌های سوخته
در گردش چشم‌های زنی دورگه
آسیاب می‏شوند
زنی که شعر را اختراع کرد
و گل‌های سرخ کهربایی دیگربار
در باغ خاطره‌ام
شکوفه می‌کنند.

مرا ببخش، نادانی‌ام!
مرا ببخش که دیگر قاعده‏ی قدیمی شعرها را نمی‏شناسم
دیگر هیچ نمی‌دانم و تنها عشق می‌ورزم
و گل‏ها دوباره در چشمانم آتش می‏شوند.
مراقبه‌ای خدایی می‌کنم
و بر موجوداتی لبخند می‌زنم
که خالقشان نبوده‌ام
اما اگر زمانی سر می‏رسید
که سایه سرانجام سخت می‏شد و
خود را تکثیر می‌کرد
تا تنوع قطعی عشق مرا حقیقت بخشد
آن‌وقت،
کار خود را می‏ستودم.

سکون یکشنبه را دیدم
و تن‏آسایی را ستودم
چگونه اما
چگونه دانش بی‌نهایت کوچک
در من رخنه کرد
با حواس پنچ‌گانه‌ام.
از این حواس
یکی به کوهستان‏های آسمانی شباهت می‏برد
به شهرهای عشق‏ام
به فصل‌ها می‌ماند
بی‌سر زندگی می‏کند
که سرش، خورشید است و
ماه، گلوی بریده‌اش.
ای کاش می‌توانستم اشتیاق بی‌حد را تاب آورم
می‌غری و گریه می‌کنی، هیولای شنوایی‌ام!
تندری در گیسو داری
و چنگال‌هایت صفیر پرندگان را مکرر می‌کنند
احساس شریرانه‌ی لمس به من می‏تازد و زهرآگین‌ام می‏کند
چشم‌هایم، دور از من شناورند
و ستارگان ناب، مرشدان بی‌‌خستگی من‌اند
هیولای دودها و مه‏ها
سری شکوفا دارد
و زیباترین هیولا
عطر گل‌های سرخ را می‌رباید و محزون است.

سرانجام
دیگر دروغ‌ها مرا نمی‌ترسانند
ماه چون تخم‌مرغی می‌پزد.
گردنبند قطره‌های آب
انگار یاقوت‌های بی‏رنگ
دختر‌ غریق را زینت می‏‌دهد
و دست‌چین من از گل‌های شهوت اینجاست
که دو تاج خار را به لطافت پیشکش می‏کند
خیابان‌ها از بارانی تازه نمناک‏اند
فرشتگان چالاک در خانه برای من کار می‌کنند
در تمام روز مقدس
ماه و اندوه ناپدید خواهند شد
من همه‏ی روز مقدس را قدم زدم، آواز خواندم
زنی که از پنجره‌اش خم شده بود
دیر زمانی تماشایم کرد
و من آوازخوان گذشتم.

در انحنای خیابانی
ملاحان را می‌بینم که می‌رقصند
با گردن‏های برهنه در آوای آکاردئون
همه چیزی را به خورشید بخشیدم
همه چیز را،
جز سایه‌ام.

ابزار لایروبی،
بقچه‏ها،
پری‏های دریایی نیمه‏مرده
سه مرشد،
به افق‏های مه گرفته می‏کوبیدند
بادها گذشتند
از فراز شقایق‏های نعمانی
آه باکره!
نشانه‏ی ناب سومین ماه.

آه زائران روشن
من در میانه‌ی شما می‌سوزم
با هم به پیشگویی بنشینیم ای پیر بزرگ
من آن آتش درخشان مشتاقم
که برایتان جان می‏سپارد
و چرخ بزرگ آتش می‏گردد و می‌سوزاند
آه زیبا!
ای شب زیبا!

شعله‏ی آزاد اشتیاق
بندها را می‌گسلد
شعله‌ای که نَفَس‏ام را خاموش می‌کند.
آه مرده‏های تاریکی چله
رنج و شکوه مرگ خود را می‌بینم و نشانه می‌گیرم
در اطمینانی که انگار خم شده‌‌ام تا پرنده‌ای را نشان کنم.

پرنده‏ی مردد
به نگارگری تظاهر می‏کند
وقتی سقوط کنی
خورشید و عشق در دهکده می‌رقصیدند
و کودکان دلاورت، خوش‌پوش یا مسکین
این پشته را لانه‏ای ساختند
تا شجاعتم از تخم درآید.

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.