لبههای تيز نابکارند و
نردبانها مرا هم میترسانند.
کمين میکنم، سفير کشان ميان
ويرانیها. خورشيد برمیگردد
بيشتر شبيه بيدی که میجود
پيرهنی را، و فقط برگها
به هم میخورند برای دلداری.
پس من از بر میکنم نامهايی را که میشکوفند
از زمين سفت.
هيچ کارم تو را شگفت زده نخواهد کرد.
ولی در جهانی از روزنهها و تيغهها
اينکه من اصلا تکان نمیخورم شگفتانگيز است.
من دچار تنها زيستنام
چرا که بودهام زنی
از راز، طفره میروم از پلکانها
چاقوهای ويرانی. می دانم که آتش
شبيه چيست و میپرورد آن را هرچيزی
که تو برايم فرستادی. ولی آتشهايی چنين
بهتريناند: نامها را بسوزان
مابقی را نگهدار.