قرار بود بیست نسل در درون من باشند.
لااقل.
نمیتوانم توضیح دهم چرا
اما امروز صبح
شاید چون پنجره باز بود
یکی از ما از طبقهی آخر بیرون پرید
بعد، یکی یکی
همه پریدیم
انگار از بالای یک تختهپرش
یکی بعد از دیگری
عین حلقههای یک زنجیر
غریزهی مرگِ موشهای قطبی را
مجسم کردیم.
نیم ساعتِ بعد
من هم سراپا لخت بودم.
من هم پریده بودم بر شرمام.
انگار حوالی طبقه چهارم مردم.
به هر حال نزدیک طبقهی دوم
دیگر بیرون از عکس بودم.
اینها را یک رهگذر به تو گفته است
یعنی یکی از ما
که بیرون آمد و
بوی گلهای سرخ میداد.