عنکبوتی از ديوارم بالا میرفت
دستپاچه و عجول
لنگه کفشم را برداشتم و نشانهگيری کردم-
ولی بخت يارم نبود.
عنکبوت از بالای
«شب پرستاره»ی ون گوگ پريد
که شکافی در گچ را میپوشاند.
در مرکز آن گردباد شب و نور ايستاد
لرزيد و چرخيد
در دايرهای که نقاشی را محاکات میکرد
از پوستر بيرون افتاد
و در اعماق دوردست مرگش
نقش زمين شد
در باورم نمیگنجید.
عنکبوت بیسروصدا و محتاطی
که توفانی ديوانهاش کرد،
و در چشم ديوانهی مردی هلندی
يک استعاره، استعارهی ديگر را کشت.
لعنتیترين چيزی
که تابهحال ديدهام.