چه هیاهوی محزونی میسازند
تنها
به وقت عشقبازی،
به صدای باد میماند که میجنبد
در پاییز
بر نوجوانان زمینگیر
هنگامِ بارانِ دستها
دستان سبک، دستان خودخواه، دستان وقیح،
آبشار دستانی که یک روز
گلهای باغِ جیبی کوچک بودند.
گلها شناند و بچهها گلبرگ
و هیاهوی آرامشان به گوش خوشآیند است،
وقتی میخندند، وقتی عاشق میشوند، وقتی میبوسند،
وقتی اعماقِ جوانی خسته را میبوسند
چرا که یکروز،
روزها و شبهای بسیار را به رویا دید.
نه بچهها از این بیشتر میدانند،
و نه دستها چنانکه میگویند، میبارند،
و چنین انسان،
خسته از تنها شدن با رویاهای خویش،
جیبهایی را میجوید
که شنها را ترک میگویند
شن و ماسهی گلها را
تا یک روز
چهرهی مرگش را مزین کنند.