واقعهای است از هستی من.
و از آن پس، شوق درونم
از من محکمتر است، از استخوانم محکمتر است
که آن را در آغوشی به هم میفشاری
آغوشی همیشه اندهناک، همیشه شگفت.
بیا حرف بزنیم، گفتگو کنیم، چیزی بگوییم
بلند، شفاف، مثل وراجیهای اسکنهای
که رودخانهی سرد را از دلتای داغش جدا می کند
روز را از شب
و سنگ آتشفشان را از سنگ آذرین.
مرا با خود ببر! ای سعادت،
گیجگاهم را خرد کن بر ستارگان
تا جهانام رفیع و بیانتها
ستونی شود و حتی
بس رفیعتر و بس نزدیکتر..
چه خوباست که تو هستی،
چه شگفتاست که من هستم.
دو صدای متفاوت، به هم میخورند
در هم میتنند
دو رنگ که هرگز همدیگر را ندیدهاند
یکی از اعماق، چهره به چهرهی خاک
دیگری از افلاک، شکسته در سرمایش
کشاکشی یگانه
برای اعجازی که تویی
برای وقوعی که منم.
![حادثه ی هستی](https://www.poets.ir/wp-content/uploads/2023/03/jr-korpa-Pfs3YuJ_8Ow-unsplash-scaled-660x330.jpg)
حادثه ی هستی
اثری از : محسن عمادی نیکیتا استانسکو