چون لکلکی سرمازده
به خانهام آمد
پرسیدم:
چیزی شده؟
گفت
اهلی است و
یک قطره شیر میخواهد.
نه قوت و نه غذا
نگذاشتم احساس سیری کند
بالهای افتادهاش را باور نکردم.
میدانستم میشکوفند
چون زمین که با بهار
و او را،
شعر را،
از خانهام میبرند.