دست میکشم از همه چیز
جز از تنهایی خویش.
در آن سکونت میکنم.
زمین مکانی چندان ویژه نیست
تا فریادی برآورد،
چکاچک شمشیرهای افق
که دل را
و حتی دورتر از آن را
نشانه میگیرد.
آیا چنان بلند است
آن شاهراه،
که از لبهی زمین بگذرد؟
به میان پاتیلی بزرگ؟
حالا در هم میآمیزم
تمامی اجزا را، برشهای ریشه، صفرا، تنه،
رگ و پی و خون را.
فردا، چرکنویسهای بسیار آماده میشوند،
مثل برگهای ترد بر سینی نقرهای.
شام صرف می شود،
مهمانها بسیارند.
فقط یک نفر
مثل هر شب
غایب است.
هر شعری دربارهی فقدان است.