دستهای من عاشقاند
افسوس، دهانم عاشق است و
نگاه کن
ناگهان میفهمم
که اشیا آنقَدَر به من نزدیکند
که به سختی میتوانم قدم بردارم از میانشان
و رنج نبرم.
احساس شیرینیست
از بیداری، از رویا،
و حالا من اینجایم، بیخواب.
به وضوح خدایان عاجی را میبینم
در دستهایم میگیرم و
میفشارمشان،
خندان، در ماه
تا قبضهی شمشیرشان.
چرخ یک کشتی باستانی،
که ملواناناش گرداندند و پرستیدند.
زرد است ژوپیتر، هِرای باشکوه
به نقرهای میزند.
با دست چپ، تلنگری به چرخ میزنم و چرخ میگردد.
رقصِ عواطف است، عشق من!
چهبسیار الهههای هوا، میان من و تو
و من، بادبانِ جانم
مواج از اشتیاق
همهجا به دنبال تو.
و اشیا میآیند
نزدیکتر از همیشه
و آغوشم را پر میکنند،
زخمی ام میکنند.