دختر زیبا، پستهانهایت با آفتاب صبحگاهی بازی میکنند
بالا میپرند
خواهرانِ خوشههای انگورند و کشتیهای هوایی بیلنگر
وقتی از یادبرده مطبخ
که او بر خاک قدم بر میدارد.
پیادهرو میجنبد
با صندلش
که میرقصد حکیمانه
گلتاجِ محو گرگ و میش بر سر
انگار دستهای از دختر مدرسهایها
که میشتابند برسند به کلاسهایشان .
با زنبقهای دره که میپژمرد در منخرینشان،
پا مینهند به کشتارگاه
ترکها خرگوشهاشان را آویزان کردهاند
و بزهای جوان سرکش
هنوز بر چوبههای دار خویش تاب میخورند
خمهای خوناند،
شیک مثل زن جلادی
که دستکش از دست در میآورد
میلرزد گیسوانش
چون اوراقی موحش
قرقاولی با چشمهای نومید
خیره نگاه میکند
بازار، رنگهایش را مثل یک نقاش ترکیب میکند
زیر طاقی ایستگاه تراموا
آنها پشت گوسفندان چاق دیدار میکنند
گمشوند مردان! گمباد بیدادشان!
اینجا قلمرو زنان است
پرسشی درکار نیست
انگشتان زیبا غوطه میخورند
در تغاری که ماهیها در آن شنا میکنند
چانه میزنی بی هیچ خجلتی
احساس میکنم به سالن رقص اوهام قدم نهادهام
مردان نمیدانند
چه روی میدهد در این جهان
وقتی درهای ادارهها را به روی خود قفل میکنند.
نمیشناسند رنگ بلدرچین را
و جهانی را که زاده میشود بیرون تخمها
میخواهم وزن دسته کبکی را امتحان کنم
احساس میکنم در قفسی بزرگ خوابیدهام
چشم پرندگان،
سحر میکنند زن را با نگاه خالیاش
جشنیاست انگار در روز همهی ارواح
ساعت مینوازد
گیجی بر میبالد،
اتاق تشریح آراسته میشود
بهسرعت بازار تهی خواهد شد
چنان جهان پس از طوفان
سکوت ژرفی خواهد بود
و بوی امعا و احشا،
زنان میروند
ترشرو میروند.
خورشید بازی میکند با توپهای بیلیارد
با پرهای درخشان شاهین در خورجین.
کار خرید به پایان رسید
زنها میروند و یاسها را بو میکنند
به پایان رسید کار خرید و
زنان میروند
نو میکنند ماتیکهایشان را
شعلهور
مثل ضیافت فانوسهای چینی
در بازار سرپوشیده.