طالعی در کار نیست،
تنها خاطره وجود دارد.
آنچه فردا رخ میدهد
هزار سال پیش اتفاق افتادهاست
همیشه همان،
به همان پایان.
حافظهی باستانیام آیا
با من از حافظهی مصنوعیات سخن میگوید
انگار از تاریخِ پرندهای
با دلی برآمده از پر
که مبدل میشود به کلاغی
بر فراز کوهی مرمرین؟
همان زن، همانجا خواهد بود
در مسیر حلول
با قفس سیاه گیسوانش
با دل مهربان و تلخش
چون کوزهای پر از مار.
طالعی در کار نیست
همهچیز، مثل همیشه اتفاق میافتد
مرگ تو را در همان بستر مییابد
تنها، بدون اندوه،
بدون سایه
مثل درختان خیس
با شب.
تقدیری در کار نیست
تنها قوانین علمالحیات،
که ماهیان در آب شنا و
صنوبران بر کوه تنفس میکنند.