در من پرندهای زندگی میکرد.
در خونم گلی سفر میکرد.
دلم ویولنی بود.
خواستم و نخواستم،
گاه اما مرا میخواستند.
به من شادی میدادند:
بهار و
دستهای کنار هم،
سرشارِ سرخوشی.
میگویم چنین باید که انسان!
پرندهای آرمیده است اینجا.
یک گل
و یک ویولن.