ثروتمندی با من گفت
که فقرا احساسات ندارند.
تغزلی بود،
یک «من» ژرف،
یک ماهیخوار.
مردمانی را میشناسم بیچیز
پیوسته هرچند
به آهنگ دل کودکانشان
به اشکهاشان،
به کلمات سربهزیر
که برنمیخیزند
تا ارتفاع معنا
یا بریده شدهاند، در جوانههاشان.
برایشان یک موز، یک موز است.
یک بوسه، یک بوسه
بهخصوص بوسهی مادر.
دست پدر لحظهی معراج است بر سر
لحظهی عروج تا دست پدر.
غدا که میخورند، یک چیز قطعیست: غدا میخورند،
یار غزلخوان،
انگار میتوانند هرچیزی را بر سفره فراموش کنند،
در آن میانه
با نوستالژی غذا میخورند
ظرف غذایشان
در آینده چیده میشود
آنجا که سرخپوستان گفتهاند:
«یک روز، یک غذای خوب میخوریم»
خیلی عادی است
خیلی خام است
تخیلی است
اما همانطور که عشق انتظار نمیفهمد،
میسوزاند.
مردمانی را میشناسم
اثری از : ادواردو میلان محسن عمادی