آن لانهی یخزدهای تو
که پرندگان مهاجر در آن تخم نمیکنند
که جوجهای هیچ از آن سر بر نمیآورد.
میوهای که پوسیده میرسد
و بادت به زمین میاندازد
و آوای مردهای از تو میچکد.
دلی هستی همیشه سرد
در موطنی متروک
که اشباح در خاکسترهای سردش
تن میشویند.
دو قلب سنگیاند پستانهایت
دیگهایی
که هرگز شیر در آنها نجوشیدهاست.
کرمهایت با زمین میانه ندارند
شرم، مقبرهای بنا میکند
از پوچی جاودانه:
کندوهای خالی عسل
سرچشمهی نهرهای کاذب
همیشه محتضر در حفرهی زمان
بزاق دهان
در آتش خشمگین بزرگ.
آخرین نفسی که در گلوی خدا آروغ میشود.
و آنگاه که واپسین نفس از سینهات برآید
و سوزنی فروشود در جمجمهات
وقتی شست و آخرین انگشتات
زبان و بیضهات میشکند
و ترانهای مرده
تابوتات را همراهی میکند
و آخرین میخ تابوتات را چکش میکنند
آنروز
آگاه باش
رستخیزت در ستیغ کفآلود گردبادها فرا خواهد رسید
بر گردبادهایی
که تنها تپههای بیتفاوت مورچگان را شکار میکنند.