دخترکی آرام بود
ازکنار رودهای خروشان میگذشت
زنی شد
بزرگ وبزرگتر
دیگر آرامشی نداشت
ازکنار باغ های خونین میگذشت
ازکنار شکوفه های سوخته
عاشق مردی شده بود که صورتش را ندیده بود
وآن مرد را درون گلوله ها گم کرد
بازهم بزرگتر شد
در پیرسالیاش
دانههای گل میکاشت
برای فرزندانی که ازاو افتاده بودند نوحه میخواند
برای رودخانههای خروشان شعر میسرود
و روز مرگش با گلهای باغ خونین بود
و به تنهایی خودش را دفن میکرد
درون حفره ای که ازکودکی برای خودش ساخته بود.
بی نهایت اثیر گذارند این شعرها. تازه این سایت رو. میام ازا ین به بعد و زندگی میکنم.
واقعا تاثیرگذار بود.مرسی از سایت
مرسی زیبا بود
خوش ساخت و زيباست اين شعر
و به تنهایی خودش را دفن میکرد
درون حفره ای که ازکودکی برای خودش ساخته بود
بسیار زیبا………