دریغا، اینجا فرودگاهیاست کوچک
پوشیده به شبنم
و این هواپیماییاست که بلند میشود
رهایش میکند در پشت سر
چون دندانی شکسته که قهرمان بوکسی را.
آن شهر، برای ابد
در پشت سر به جا میماند
با پلهای خشک تازهاش
انگار زنان سرگردان،
با کلیساهای بسیارش
چون دستهای از عقابها
خیره به مغاکی واحد.
خانه، با دو دروازهاش
پوشیده به باران پایان تابستان
و سرخوشیام قدم بر میدارد بر کف چوبیاش
همگام با چکشکوبی مردی
که میترسد از مفهوم زمان.
هماو به من آموخت تا تند بچسبم به پوستم
عین تاریکی که نگاه میدارد دیوارها را
در ساختمانی نیمهکاره.
هواپیما پیدا میشود
از دل ابر بزرگ عقیم
پیرمردان در آن چرت میزنند
عین درختانی نیمشسته به آهک.
چندی بعد،
هواپیما میلرزد درچاههای هوایی مرموز
و تنم میلرزد مثل شاخههای کوچک
در زمستان.
این روباه است که تند میچسبد به لانهاش
آن روح است که برمی گردد
سحرگاه .
اینجا همه چیز آغاز می شود…
خیره به مغاکی واحد.
خانه، با دو دروازهاش
پوشیده به باران پایان تابستان
و سرخوشیام قدم بر میدارد بر کف چوبیاش
همگام با چکشکوبی مردی
که میترسد از مفهوم زمان.
هماو به من آموخت تا تند بچسبم به پوستم
عین تاریکی که نگاه میدارد دیوارها را
در ساختمانی نیمهکاره.
هواپیما پیدا میشود
از دل ابر بزرگ عقیم
پیرمردان در آن چرت میزنند
عین درختانی نیمشسته به آهک.
چندی بعد،
هواپیما میلرزد درچاههای هوایی مرموز
و تنم میلرزد مثل شاخههای کوچک
در زمستان.
این روباه است که تند میچسبد به لانهاش
آن روح است که برمی گردد
سحرگاه .
اینجا همه چیز آغاز می شود…