۱
به آخرین اتوبوس
که شهر نیست.
روزنامهی صبح ندارد
روزنامهی عصر ندارد
نه زندانی
نه ساعتی
یا حتی آبی
حظ میبرم
از زمان فراغتی
بیرون زماناز پایین کوچههای خانههای سوخته
پیادهرویهای طولانی میکنمکوچههای شکر
شیشههای شکسته
برنجمیتوانم
درباب تغییر ناگهانی زندگی به باستانشناسی
رسالهای بنویسم.
۲
سکوتی موحش است
در حومهها، توپخانه
بر جسارت خویش خفه میشود
گاه هیچ نمیشنوی
جز ضایعات دیوارهای پخش و پلا
و تندر آرامِ سقفهای حلبی
معلق در هوا
سکوتی موحش است
پیش از شبی یاغی
گاه
هواپیمایی بیمصرف
در آسمان پدیدار میشود
اوراقی به زمین میاندازد
که دعوت به تسلیم شدن میکنند
شاد میشوم اگر تسلیم شوم
ولی کسی نیست خودم را به او تسلیم کنم.
۳
حالا در بهترین هتل
زندگی میکنم
هتلدار
دربانی مردهاست
از یک کپه گرد و خاک
یکراست قدم می زنم
تا طبقهی اول
به اتاق علیا مخدرهای
به اتاق رییس پلیس سابق
میخوابم بر تختی از روزنامه
خودم را با پوستری میپوشانم
به پوستری که وعدهی پیروزی نهایی میداد
در میخانه
هنوز داروی تنهایی پیدا میشود
بطریهای مایعات طلایی
و یک نام سمبولیک
– جانی
کلاهش را سفت میکند
تند به غرب میرود
از هیچکس کینه به دل ندارم
برای این انزوا
شانس نداشتم و
یک دست راست
بر سقف
چراغ روشن
به جمجمهای واژگون میماند
فاتحان را انتظار میکشم
به سلامتی مغلوبین مینوشم
به سلامتی فراریها مینوشم
خودم را از اندیشههای سیاه
رهانیدهام
حتی تفال مرگ
دیگر مرا رها کرده است.