به بیرون خیره میشوم از پنجرهای بیپرده
کودکی دستهای کوچک کثیفش را به هم فشار میدهد
میایستد
روی یک صندلی
آمدنِ مادرش را انتظار میکشد.
سکندری میخورد.
یک روز بهار، یک چشمبند.
پیشنهاد جذاب
یشنهادیست که نظم جهان را حفظ میکند:
در آغاز بیعت با شیطان بود
در پایان توازن وحشت.
جنگل خاموش است در برابر غبار یخبندان.
از پنجرهی بیپرده به بیرون خیره میشوم.
امیدی نداریم
که بر بادش دهیم.