میآزاردم مژههای بلندش،
هراسانم میکند آزادیاش به رویاهایش.
میخواستم بمکم کیرش را
و گریهکنم
میخواستم فروکند دستانش را در گیسوانم
هی بمالدم،
تا تاریک شوند چشمانش.
بخواب، بخواب.
دنیای غریبیست
چشمها باید بسته بمانند
تا نسوزند و آب نشوند.
اشتیاق را
ارادهای مخوف باید
عشق،
حتی دشوارتر است.
همهچیز در ارادهی قدرت است
تا هیچات باز ندارد.
عطر کف دست داغش و
پست و بلند سینهاش
چشمهایش، خایههای خیسش
پیشِ روی لباس شبم
آقای من، یکشنبه شب
میخواستم اینطور باشم:
دیگر صبح است و دهانت
طعم شکوفههای تازه میدهد
شکوفههایی که باد
کودکانشان را بردهاست.
کودکان
اوهامی تاریخیاند.
تنها روح ادای کودک در میآورد
در آغوش مرگ.
در این میانه تنها یک دل
خود را مینوازد.