نقشهای سیاهقلم،
ایمان و شک
هر دو
زیر آستین پالتویی خیس جاماندهاند.
شهر بیدار و
چراغ در پنجرهی ادارهی بهداشت
روشن میشود.
هنوز از «خاک و سایه»
هنوز از خاک،
انسانی خلقالساعه بدست میآید:
فقط یک فنجان قهوهی سیاه اضافه کن و
سیاحت کن:
دوباره مینشیند و از سرنوشت مینالد.
استخوان پیشانی، قلعهای است مستحکم:
پشت دروغها،
سرزمین وحشیان نهفتهاست.