نقشهای سیاهقلم،
ایمان و شک
هر دو
زیر آستین پالتویی خیس جاماندهاند.
شهر بیدار …
بهشت
از نفس افتاده
محروم از همه چیز
به زانو درآمدهای
زمین خوردهای،
نمیایستی و نمیجنگی.
دندانهای خودت …
یک ماشین
چراغهای کافه خاموشند
طنین قدمهای دزد یکدست آژیر خطر میشود:
در پارک مجسمهی روحانیون …
ادامهی مطلبرفتن
خیابانها که سفید میشوند
مثل پنج فصل که میگذرند
تو را به خاطر میآورم…