سراسر شب، یک چراغ،
اتاقی سفید را روشن کرد.
سرد، ساکتتر از صدای نفس.
و بیرون پنجره
شبی بلند
ملافههای بادخوردهی صبح را انتظار میکشید
تا جسد را بپوشانند:
آری،
دراز به دراز آرمیدهبودم،
پادشاهی ابله،
دستها صلیب بر سینه،
تا صبح
که باید دوباره برخیزم،
چمدانی میان چمدانها.

سراسر شب
اثری از : محسن عمادی هانّو ماکهلا