غاریست در تمام مردان
که از آن بیرون میآیند.
آن را نمیشناسند
رحم نیست، سنگ است
جاییست که مرد انزوا پیشه میکند
تا خود را حفاظت کند از زن
زنی که کزکرده در درونش میخوابد.
آنجا سلاح نگه میدارد مرد
چنگ و دندان
نخستین تصویر آلتش را
میرود تا رویاهایش را ببیند آنجا
به خود پیچیده چون هزار پا
سر بر زانو.
زن که بیدار میشود، مرد از جا میپرد
و نمیداند کجاست.
پستانها را میبیند و رحم را
شمایل یک تن را
چون پنجرهای در میان آسمان،
و مرداب شیری دامن را
راز بیدندان عطش را
ارهی صدف قحط را
دندان و خون را.