او را بسیار دیدم، ایستاده زیر درختی،
وقتی کسی در دیدرس نبود
جلو رفت، آنقدر که به لانهی پرندگان رسید
که تاب میخورد روی شاخهای،
آنرا با کف دستش نگهداشت
یک دستش را باز کرد،
چند دانه برداشت
در دهانش گذاشت
انگار با پرندگان حرف میزد،
شانههای لاغرش در هوا میدرخشیدند
گویی به نگهبان درختان مبدل شده بود.
نگهبان درختان
اثری از : محسن عمادی میرکا رکولا