مادر و پدرم، نگران میخوابیدند
بچه که بودم،
به آنها گفتم که تختشان
در فضا شتاب میگرفت.
میشد ستارهها را دید، کوچک در پنجره
و تختشان
شتاب میگرفت به موازات قاب پنجره.
لباسهاشان را روی سر کشیدند
پشتشان را برگرداندند
مثل زمین
که رخصت استراحت میطلبد
از نور.
تخت شناور
اثری از : محسن عمادی میرکا رکولا