قطار به ایستگاه برمیگردد اما آنها که قرار بود دیدار کنند دیگر پیر شدهاند. هرکس به راه خودش میرود انگار هرگز آنجا نبودهاست. چمدان رها میشود بر چرخ دستی زنگار بسته. زیر قوس تالار پرندهها پرواز میکنند مثل لکههایی در بخار ابرهای سفید. کودکی میایستد آنجا شبیه توست، نگاه میکند به بالا به تو و پنجرههای بسته.
