اینطور نگاهم میکردی در یک رویا.
دیگران هم بودند، قهوه مینوشیدیم.
از اتاق مجاور نور میپاشید
به صحنهی تاریک: رویا میبینم.
نشستهای با گیسوان سیاهت که افشان کردهای.
دهانت آرام است، چشمهایت بیقرار، چین و چروک چهرهات: نایپدا.
انگار مدتیاست تو را ندیدهام
به داییام نگاه میکنم
که کنار من با کسی حرف میزند.
«مطمئنی اون مرده؟» من میگویم.
حرفش را قطع میکند و به سمت من بر میگردد:
«نمیدانستی؟»
که میداند؟
اثری از : بو کارپلان محسن عمادی