زمان نیست که به ما اخطار میدهد،
فضاست: جنگلی که محو میشود
مثل روبانی سیاه
در حوالی غروبی که ما بچه بودیم.
و آب که بالا آمد
تا پاهامان.
جادهای است که هنوز کار میکند
درختان، خانهها، همان آدمهای همیشگی
که نگاه میکنند به بیرون
از پنجرههایی که پنجرههایی هستند در فضا
نه در زمان.
اتاق بچهها، اتاق عاشقان
که پرندگان پرمیکشیدند به آن و از آن
اتاقی برای کسی که سبُک میخوابد،
و صدای تنفس مرگ
به گوش نمیرسد.
همان اثاث که در اتاق مانده
همان شاخهها بیرون آن
انگار نگاهِ چشم تو بود
که هرگز به پایان نمیرسد.