از آنروزهاست
که همهچیز حقیر است و
توفندهموج ناچیزی میگردد
دور زبان کوچک خاک.
کنار بید کچل
قایقی شناور است
از چوب درخت غان.
زیر درختان کوچک غان
زمینگیر و تاریکم من.
به سنگینی سرباند
جوانههای تجربه.
شاید عظمتی بود اشتیاق را
هرچند این نیز،
حتی همین نیز
مردهاست.