صبح به چمنزار درآمد،
اسبها از مه به دنیا میآمدند.
چه خاموش بودند!
یکی سرش را بر زین محبوبش میگذاشت
نفسش گرم برمیخاست،
چشم نمناکش
در سپیده
سوسو میزد.
به تن، بالاپوشی
انگار گلیم دستبافی
محصول قالیباف قصبهای،
و پوزهای نرمتر از قضیب.