گل سرخ حلاج

گل سرخ حلاج


«ولی ایمان یک ستاره
در تمامی ستارگان هستی دارد» چنین نوشت بر ساحل

خیزاب‌ها خاطره‌ی اقیانوسی بی‌انتها را نبش قبر می‌کردند
و خورشیدی از غار تاریک بیرون می‌آمد
جعل، بر شب‌ها و روزها، رقصی بداهه سر می‌کند
و در ساحل رود، پاپیروس مرثیه‌ای آبی سرمی‌دهد
واژه‌ی فرزانه از سنگ‌های قیمتی هم پنهان‌تر است.

“آن واژه‌ را بیابید” چنین گفت پادشاه
و ماهی‌های نیل فرورفتند به اعماق گل و لای
وگل‌های نیلوفر از اعماق لجن به بالایش کشیدند
و واژه در دل قاعده‌ای جاگرفت
که جادوگرش، میان شاخهای ماه، رسم کرده بود.
ملکه‌اش پرستید و در کتابش نقل کرد.
با جوهری از زعفران، بر اوراق مجزا، شکلی را ترسیم‌ کرد
که تمامی ندارد
و کتاب‌اش را کنار کتاب مردگان نهاد.
وقتی که زمانش فرا رسد
نشانه‌های نوار زخم‌بندی را بارور خواهد کرد.
با خورشید به دریا خواهم لغزید
با نوشتار آب پوشیده خواهم شد، با جعدی در سطر
تمامی راه‌ها را در خواهم نوردید
و از تمامی درها خواهم گذشت
واژه‌‌ای خواهد درخشید که ماری است
و آن‌ واژه‌ که پر پرنده‌ای است، شادی را نشان می‌دهد.
الهه‌ی باستت، بانوی مشرق، سازی کهن را به صدا در می‌آورد
تا ابرها از غازهای وحشی لبریز شوند
و صیاد، غزالی را به دام خواهد انداخت
و حمالان گل‌ به ساحل می‌رسند
در آن حال که تنم
دو روحش را در پرواز آزاد می‌کند.

و موج خوشگذران نوازش کرد ردپاهای روی ساحل را
و آن‌ها را پاک کرد
و دریا بر خود چین خورد

«ولی ایمان یک ستاره
در تمامی ستارگان هستی دارد» چنین نوشت بر بیابان

آن‌ها کلماتی بودند که پیشینیانش را آواز می‌دادند
با قله‌‌های تیز رشته‌‌کوه‌های سمج
بگذار لوحی از  خاک رس ظاهر شود
که با قلمی از نی انشا شده‌است و در خورشید خشک شده‌است
خورشید، آن‌جا که مبدا هستی خوانده می‌شود
تقدیری بزرگ که از آن همه‌ی دیگران زاده‌ می‌شوند
بگذار فرزانگان بیایند شاید که چیستی ‌زمان را دریابیم
و بفهمیم که چگونه قسمت می‌شود
و بدانیم فضا چیست
و با خط‌کش و پرگار اندازه‌اش کنیم.
بگذار آن‌ها که جداول شمارش را خلق کردند بیایند
و آن‌ها که دوایر هفت آسمان را درحلقه‌ی فرشتگان رسم کردند
که حیوانات بروج از میانشان جاری می‌شوند:
همه‌چیزی تحت امر نشانه واقع است
همه‌چیزی در مواقع کواکب رمز شده‌است
چنان‌که آن‌که بذر می‌فشاند و  آب به کرت‌‌ها می‌رساند
و نهر‌های آبیاری می‌کند
به ستارگان مشرق و مغرب نگاه می‌کند
که طالع‌ها و وقایع در آسمان با نور نشان شده‌اند،

حتی سقوط اینانا به دوزخ‌‌ها
و حماسه‌‌های گیلگمش
همان‌که در تن خویش خشکی خاک را حس کرد
آب‌های ژرف را جستجو کرد
و شیوخ را بر آن داشت
تا چاه‌ها را تکمیل کنند و همه‌ی چاه‌های کشور را
تا چاه‌ها را تکمیل کنند و چاله‌های کوچک خاک را
تا چاه‌ها را ژرف‌تر کنند و بافتن ریسمان‌هایی را به پایان برند
که به هم گره می‌شوند

بگذار تسلیم خانه‌ی کیش، قلمرو آگا، نشویم،
بگذار با سلاح حمله‌ور شویم.

و جنگ‌افزارها ساخته شدند
و با فلزاتی آبدیده شدند که پنهان بودند
که مقامی که یاقوت و طلا بر آن قدم برمی‌دارند، وجود ندارد
همه چیز پنهان است.
تا چاه‌ها را تکمیل کنند و همه‌ی چاه‌های خاک را

آب،
آب که حتی بیابان عقیم را بارور می‌کند
و گل سرخی و نگین شبانه‌ای را به او پیشکش می‌کند
دختر سرمای ناگهان
سرما دربرابر او که کلمات جادویی کاری از پیش نمی‌برند
سرما که ماسه‌ها را فلج می‌کند

و باد، آرام تمامی حروف را بوسید و آن‌ها را محو کرد
و آن‌گاه تپه‌ا‌ی ماسه‌ای را به منطقه‌ی محوشده آورد

«ولی ایمان یک ستاره
در تمامی ستارگان هستی دارد» چنین نوشت بر پوسته‌ی درختی

درخت خاموشی گزید
از سایه‌اش کاست شاید کلمات بدرخشند
و الهه‌ای که در آن سکنی داشت شمایلش را آشکاره کرد
گفت: “دو پرنده را نگه داشته‌ام”
یکی بر قله که تمامی خاک را نظاره می‌کند
دیگری بر شاخه‌ها که میوه می‌خورد
نامیرا و میرا، هشیاری و عمل، توامان
نیرو و ضعف را می‌سازند.
نور روح
و آن‌که فراز انسان است و
آن‌که فراسوی بودن و نبودن است
حقیقت حق
بذری که همه چیزی را می‌بیند و بر همه چیز داوری می‌کند
چراکه حیوان داوری نمی‌کند
کوه، صخره و دریا قضاوت نمی‌کنند

بیایید زندگی را با حیوان قسمت کنیم
بیایید زندگی را  با گیاه قسمت کنیم
و با کوه و صخره و دریا
که تمامی هستی در دل جا می‌شود
آسمان، زمین، آتش، باد، خورشید، ماه، آذرخش، ستارگان
که متصل و نه درهم می‌گردند
و می‌گردند چرخ‌های من و نه‌-من
نور و سایه
تولد و مرگ
به پیش می‌روند چون خورشید که با انعکاس

بیایید خورشید باشیم با دست‌ و پا
و تندپروازترین پرندگان باشیم در فرزانگی
باید بر شانه‌ی شیر نشست
تا از بدی رها شد چون اسبی که یالش را تکان می‌دهد
تا از تن رها شد چون ماه
که خود را از دهان خسوف بیرون می‌کشد
آرمیدن بر گرده‌ی آب
پرستش خاک و تربیع صعودی و نزولی‌اش
و ابری نکردن آسمان
و درخت و پیچک و بوته‌ی خاردار را قطع نکردن

و حیوان رسید و به ناخن بر آن‌چه نوشته شد
نشانه‌های خود را حک کرد
و در حضور پیام‌ها
چوب را از پوسته‌اش برهنه کرد

«ولی ایمان یک ستاره
در تمامی ستارگان هستی دارد» چنین نوشت بر برگی

و تمامی تثلیث‌ها
تمامی آن‌ها که از باکره‌ای زاده شدند، آن‌ها که از مرگ برخاستند
آن‌ها که به چاهشان افکندند
آن‌ها که در سبدی به رود سپرده‌شدند
آن‌ها که عصا را به افعی بدل کردند
آن‌ها که آب‌ها را از هم شکافتند
آن ها که بر آب راه رفتند
آن‌ها که آمدن موعود را پیش‌بینی کردند
بنایان معابد و قصرها
و آن‌ها که کتاب‌های فرزانگی را نوشتند
از جوانه‌های نو رسته غذا خوردند
که حتی اگر درخت بخشکد ریشه‌هایش به آن شیره می‌رسانند
نه جریان تسلسل‌ها پایانی دارد
نه جریان انقلاب‌ها، طوفان‌ها
جنگ‌ها، بخت‌برگشتگی‌‌ها …
مردن، فنا‌شدن، از نو زاده‌شدن
خروش صبر.
و خروش صبورترین صابر:
او کوه‌ها را جابجا می‌کند بی‌آنکه بفهمند
و آن‌ها را در خشمش تکان می‌دهد
زمین را جاکن می‌کند و ستون‌هایش تلوتلو می‌خورند
می ایستد و خود را آرام می‌کند
مانند فلز خمیده‌‌ای بر سندان آهنگر
و با فردیت‌اش بر می‌خیزد چهره‌ به چهره‌ی خدا:
که مرا از پوست و گوشت جامه کردی
و به استخوان و اعصاب بافتی
چون شیری شکارم کردی و شاه‌کارت را
به حساب من مکرر می‌کنی
و آدم بنی‌بشر از خدای نو  زاده‌خواهدشد
و تن آدمی معبدش خواهد بود.
و خدا-انسان چون بره‌ای خود را قربان خواهد کرد
خورشید تیره ‌می‌شود، آسمان‌ها می‌شکافند
روز، شب خواهد شد
و مردگان از خاک برخواهند خاست
و همه‌چیزی در ابهام پیچیده خواهد شد
و بر پوست حیوانات مکتوب می‌شود.

مردن، فنا شدن،  از نو زاده‌شدن

ولی عشق آدمی به صراط مستقیم
عشق به مکالمه، مثل، استقرا، معادله …
و رخنه در تمامی نقاط اشکال و نقوش
و عبور از میان ماده‌، به آن‌چه که بود …..

و نوشتاری که به برهان بارور شد
ازحروف بی‌صدای مردان کنعان فراتر می‌رود
و از حروف صدادار مسیناس.
و تمامی حروف در جایگاه خویش شاهی خواهند کرد
در قطعه‌‌های سنگ‌های دیوریت، ستون‌های هرمی‌سنگ‌ها، دیوارها
طومارهای پاپیروس، لوحه‌های گلی
سفال‌ها، کتاب‌های چوبی
چراکه به کتابت هرآن‌چه هنوز مکتوب نیست، نیازی هست
کتابت این امواج نامریی که در مغز زاده می‌شوند
این رفت و آمد، تمرکز و تفرق ایده‌ها
این نیایش مداوم چهره به چهره‌ی راز
این سرود که  از اعجاب می‌جوشد
اعجاب در رقص دیدن برگ‌ها بی‌آن‌که جسم‌شان در آب باشد
و پرنده‌ای که از آن ها می‌گذرد بی‌جسم‌ و سایه‌ی شفاف دنباله‌اش
و یاسمن که حتی در سایه‌ هم نمی‌تواند پنهان شود…

پس قلم‌موی چینی علامتی مرموز رسم‌می‌کند
که همه‌چیزی را از هم می‌گشاید
اسبی می‌کشد که ده هزار اسب است
وچنان‌که در مهری به خطوط معنا‌دار توازن می‌‌بخشد
و در برابر نقش‌اش بر ابریشم و کاغذ ظریف
تمامی حروف حیرت می‌کنند
و با انفجار باروت اعلام می‌کند:
فراسوی بی‌حد
آن بی حد.
فراسوی بی‌نهایت
آن بی‌نهایت.
که‌را یارای پرسش دیگری هست؟
در برابر ذهن و تن خاموش باشید
خاموش باشید و مرد با خویش تکرار می‌کند
کلماتی را که آرام می‌کنند
حالت‌‌اش بی‌مصرفی ‌است
پس که می تواند او را بر آشوبد؟
پیدا کنید آرامش بی‌وقفه را بر تپه‌های زمان
درنگ دربرابر سبدی سیب
یا باغی از درختان آناکاردوس
مراقب چشم‌انداز باشید که پلی، راهی، معبدی
باید خود با کوه‌ها و رودها هماهنگ کنند
که به باد و آب شکل گرفته‌اند

و کسی می‌گوید:
در میانه‌ی کوه
کنار دره
خانه‌‌ای تنها و خاموش

و دیگری می‌گوید:
به خانه‌ بر می‌گردم
می‌بینم بر علف
قطره‌های شبنم را

و در فراسو ، سومین تن می‌گوید
یک‌دنیا شبنم‌
و تنها در یک قطره
نفاق.
و هنوز در این حوالی نزدیک، چهارمین تن، در نظاره‌ی رخدادها:
چه بودند آن‌ها مگر قطره‌های شبنم
بر چمن‌ها؟

و سلطان مرگ می‌تازد
با ابرهای گرد وخاک و صدایی از پچ‌پچه‌ی کلاه‌خودها
و شهسوار کاستیانایی به هیچ‌اش نمی‌گیرد
اما راهب بودایی قهقهه‌ای سرمی‌دهد
و با آخرین آه خویش می‌نویسد:
شمشیر من در برابر آسمان از هم می‌دراند
با تیغه‌ی برق‌افتاده‌اش سر بودا را از تن جدا خواهم کرد
و سر تمامی قدیسان را.
بگذار آذرخش، هر جا که می‌خواهد فرو افتد.

یک دنیا شبنم، یک دنیا شبنم، بر یک برگ…

و باران گریست بر تمامی برگ‌ها و نیز بر همان برگ…

و آن را به رودخانه پرتاب کرد.

«ولی ایمان یک ستاره
در تمامی ستارگان هستی دارد» چنین نوشت بر صفحه‌ی کاغذی

و هیچ‌کس مانع خورشید نشد
و خورشید به سوی دیگر دریا پرید
و تاجی از پرهای رنگین به‌ سر کرد
و پرها را به مار آب بخشید
و به حیوانات دیگر
و سنگ‌ها را به رقص و آواز  واداشت
و آدمیان و خدایان خود را به نقاب‌ها و آرایش‌ها پوشاندند
خورشید بالای دشت‌های ذرت می‌دود
و هرم‌های پلکانی که مار از آن‌ها پایین می‌آید
برای او هیچ نیستند راهبان باد
پیران سرخ شفق
و نوشنده‌ی شب
و پروانه‌ی سنگ آذرین
و نه تزکاتیلوپکا، خدای شب
با آینه‌ای‌که دود می‌کند
با چخماق سرش
و نه حتی افعی ابرها
و نه حتی خدای باران در لباس‌های فاخرش
با نیم‌تنه‌ای از شبنم
و گردن‌‌بند یشم
و ردایی از آهن‌رباهای زمینی
برای جذب سنگ‌های کریستالی.
که او همه است و هریک از خورشیدها
نخستین چهار ببر، دومین چهار باد
سومین چهار باران، چهارمین چهار آب
پنجمین چهار جنبش
گل‌سرخ با پوست طلایی و با جغجغه می رسد
پنج‌گل که تمامی سازها را می‌نوازد می‌آید
زیبارویان روز می‌رسند
کریمان زرد! کریمان سبز!
و تمامی رنگ‌های رنگین‌کمان گره می‌خورند
و خادم این مقام می‌نویسد تیکپوس‌‌اش را
و در پوسته‌های نازک تاشده‌ی درخت
سرودهایی را گرد می‌آورد که همراه طبل‌ها می‌خواند
فلوت‌های نی‌، حلزون‌های دریایی… فراسوی دریا…

فراسوی دریا، کاکتوس‌های عظیم، درختان بلند، جنگل
جنگل، جنگل، جنگل نگهبان ناشناخته و ریشه
جنگل نگهبان هوای مواج، هوای آن‌جا
که همه‌ چیز مکتوب است
بیاید جنگل باشیم، هوا باشیم، که هوا نفس است
هواست که آتش را بیدار می‌کند
و مکتوب باید با حروف ‌آتش نوشته شود

حرمت می نهیم بر آن مردی‌که کلام عشق‌اش را می‌نامد
چراغ‌های آتش
و آن‌زنی‌که می‌گوید
بی‌آن‌که بدانم چه می‌کنم
فتیله‌ی‌ شمع‌ها را می‌برم
و می‌ستایم آن‌مردی را که موهای جو گندمی دارد و
در کوچه‌ها می‌دود و خیز برمی دارد
تا از درخت شاخه‌ی کوچکی بقاپد
و با خود پرنده‌بازی را می‌آورد
و سلطان احمد را با گلی در دست
و می‌ستایم آن‌را که محتاطانه
کوزه‌ای می‌برد پر از شیر و یک قطره‌ی‌ خون
و خلوص آب چشمه‌ای را می‌جوید
و آن‌که به من
برای بافتن این شعر
نخ نقره‌ای داد
و آن‌که پرومته‌وار
از سنت‌های کهن
اتحاد گل سرخ و آتش را ربود
و دستی شعله‌‌ی آتشی پیش‌آورد و
تک‌تک کلمات سوختند و
خاکستر شدند.

آن‌گاه وسعت پنهاور سکوت بود
وقتی خاکسترها به هم پیوستند تا زمین را فلج کنند

ولی دجله و فرات ، رود‌های بارور رشد کردند و
و آرام‌آرام گره‌های سطح خاک را باز کردند.

و زیر آن خاکستر، آتشی یافتند:
گل سرخی که در برگ‌های سفالینش
به خط میخی دیرپایی
نوشته بود:
«ولی ایمان یک ستاره
در تمامی ستارگان هستی دارد»

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.