بوسه میزنم بر زمینی که پاهایت بر آن قدم برداشت
بر رد پاهای تو
که تنها من میشناسم،
لیلای شیرین.
وقتی فریاد میزنند که «آن دیوانه را باش!»
من نیز فریاد میکشم و چون نیزهداری
غرشم از سپیده برمیگذرد
از همهی راهها تا رویاهای تو.
که بازتاب سایهها
نگذاشت سینهام به خواب رود
و بیهوده دراز کشیدم
در انتظار لبهای شیری تاریکی.