خوش باش،
حتما خوشی هست.
او آن را حس کرد.
مثل چيزی بی رحم نبود
که بر ما هجوم بياورد
و آتش بی حفاظ ما را بيرون بريزد
شبيه سرگيجه ای نبود
که در نور دو لبه گوشه و کنايه
به ما بطری و کفشی بدهد تا مجبور شويم برقصيم
نه! چيزی که او حس کرد يک خوشی ساده بود، ساکت و بی مقدمه
که برای يک ساعتی اعطا شد.
خوشی مردی که روی پلی قدم می زند
و آواز خواندنش برای ابد ادامه خواهد داشت…
اما همين قدر خوشی کافی بود
تا باد برگ خشکی را
بر پاهايش بياندازد.
و پل سنگين شده بود.