نومیدانه خشکاند لبهایم امروز
و افسوس میبرم بر تاریکی
برای آنچه به دید در نمیآید.
(چه زیباست این فسوس
چون دختری که رویا میبیند
میان خواب و بیداری
و نمیداند که در رویا
به که دل خواهد بست و
خموشانه آه میکشد انگار لبخند میزند)
و افسوس میبرم بر شادی
چرا که دروغ گفت
(اما میلرزم اینجا و
آرام یخ میزنم به سرمایی جوان
همان سرما
که همیشه همراهیاش میکند اندوه
که به زمانی دور برخاست
در دلهای مادران جوان)
آه، افسوس میبرم بر کودکان به دنیا نیامده
که حزن تولد را نمیشناختند
که نومیدی و خیانت را ندیدند
که نلغزیده بر زمین بزرگ
بر آسمان بیفرشته پرکشیدهاند.
نومیدانه خشکاند لبهایم امروز
و افسوس میبرم بر تاریکی
برای آنچه به دید در نمیآید.