اینچنین است
شباهنگام در صبح
تو بر میخیزی
صبح و شب یکدیگر را نمیبینند در آینه
تا در همش بشکنند
در تنافر ابدیشان
اما در اتاقهای خانه میشنوند صدای هم را
ناگهان تویی ایستاده در انتهای راهرو
چند لحظهای حس میکنم صورت سیاهت را
عظمتِ اندامِ تیره فامت را
به دستم بده صبح را
آهسته
به سان نقشهای شبنما
از همانجایی که به حتم خواهیم مرد.