از میان دریچهی کوچک،
از روزنهای به باریکی سکهای نقرهای
زیر زبان یک مرده
نظر دوختی به چشمانداز کودکیات.
بر گرد و غبار روی شیشه
انگار روی طوماری از پوست سگ
درخت خانوادگیات را خواندی.
آه، آری، این تویی.
خوب میدانی از کجا آمدهای.
اسم و رسمت را میشناسی و
همین و بس.
قطره اشکی از خلوص
بر چهرهی تاریک تهی
در هر طرف.
نه آنقدرها؟ یا خیلی بیشتر؟
چه فکر میکنی؟
آن بچهها
همینکه به خواب میروند
با سرانگشتهایشان میکوشند
لااقل
تن مادرشان را لمس کنند.