بار دیگر می بیند چهره های همراهانش را
کبود در نخستین پرتوهای کم سو،
خاکستری با غباری سیمانی،
شبح گونه در مِه،
رنگ پریده با مرگ در خواب نا آرامشان.
شباهنگام، در زیرِ بارِ سنگینِ
رویاهایشان، می جنبد آرواره هایشان،
به جویدن شلغمی نا موجود.
«عقب بایستید، مرا تنها بگذارید، آدم های در اعماق.
بروید پی کارتان. من حق کسی را نخورده ام.
نان کسی را نبریده ام.
هیچکس به جای من نمرده است. هیچکس.
به دنیای مِه آلودِ خودتان برگردید.
تقصیر من نیست که زنده ام
و نفس می کشم
می خورم، می آشامم، می خوابم
و جامه بر تن می کنم.»