سیاهپوش اند همه مردم.
در خروج از ایستگاه ها، در تقلای ورود
به اتوبوس ها، در گذر از خیابان، در فشردگی
به روی پله های برقی
مثل حروفی هستند که می گریزند
از کلماتی که دست و پا می زنم تا بفهمم.
هیچ راهی نیست که ثابتشان کرد
چنانکه محو اَند در حرکت،
آینه هایی، شیشه ترک خورده ای.
می کوشم که بنویسمت
به روی این فضای سپید
به دستخط،
آرامَت کنم،
ساکنَت کنم،
بازوانم را به دورت حلقه کنم،
صورتت را لمس کنم،
رد گونه ات را بگیرم،
آنقدر در آغوشت بگیرم
که بخوانی
کلماتی را که مشغول سرِ هم کردنشان بوده ایم.