از بازیگوشی های گاه و بیگاه
شب هایی
که ستاره ای در آسمانش سو سو نمی زند
هشداری
که «به نفس کشیدن خطر مکن»
شمعی
که با بازدم تو خاموش می شود
تاریکی
دامن می گسترد
دنیایی می ماند
پر از کلمات حاضر
و تصاویر غایب
و ما سر گشتگان
همه هراسان
در شط شب
آویخته به زورق زبان
لب می گشاییم به بیان آرزوهای نا ممکنمان:
«چه می شد از سیل اشک هایم به روی زمین
درختی جوانه می زد با میوه های نور!»
«آرزوی محال بازگشت به شب های روشن،
خانه های خاطرات دور!»
«یک دم تماشای جهان،
فرار از کابوس های شاعر بخت برگشته کور!»
«لعنت بر این تاریکی
که انگار هجوم می آورد
چون سیلی به لانه یک مور!»
همه اش حرف های یک جور…
و با طلوع خورشید،
آن چشم های سرخ،
چهره های زرد،
باز پنهان می شوند پشت صورتک های غرور.
و تو لبخندی به لب می آری به زور،
لیک پس از آن
غرقه در شادی و سرور،
آرام با خود می گویی:
«باشید تا امشب
دوباره آن شمع را خاموش کنم!»